[jimin part 13]
بامداد عاشقی
" جیمین "
جیمین : نامجون ، یونگی بیاید شام بخوریم .
نامجون : پس ا/ت چی ؟ یونگی : آره اونم باید بخوره .
جیمین : پدرم گفته اون باید تو اون اتاق بمونه .
نامجون : حتما باید به حرف رئیس سونگهون گوش بدی ، دختره گناه داره .
یونگی : جیمین ! لطفا .
جیمین : باشه فقط به خاطر شما ها وگرنه حال اون زنیکه برام مهم نیس ، اجوما لطفا در اتاق رو باز کنید و بهش بگید بیاد بیرون . اجوما : چشم قربان .
" ا/ت "
دراز کشیده بودم که یهو در باز شد .
اجوما : ا/ت شی بیاید شام بخورید .
ا/ت : نمیخورم ( از زبان نویسنده : حالا تو بخور )
اجوما : قربان نمیخورن . جیمین : ا/ت اگه بیای بیرون برات رختخواب میارم . ( بلند )
برای اینکه روی زمین سرد نخوابم قبول کردم .
ا/ت : سلام ( بی حال )
نامجون: چرا میلنگی ؟ جیمین رو نگاه کردم
جیمین : چیه نگاه میکنی ، نکنه باید چشمات رو از کاسه در بیارم ؟ ا/ت : ببخ....شید .
رفتم سر میز نشستم .
یونگی : جیمین تو زدیش ؟
جیمین : معلوم نیس .... یونگی : چطور تونستی ؟
[ جیمین قضیه رو تعریف کرد ]
نامجون : ا/ت جیمین چی میگه ؟
اشک تو چشمام جمع شد ، شروع به گریه کردن کردم .
یونگی : ا/ت چی شده ؟
ا/ت : نمیدونم .... چرا این کار رو میکنه...هق .....من از همه چیز بی خبرم ، منو تو اون اتاق حبس کرده که نقشه پدرم رو که برای اینا کشیده بگم ، به جون.....هق.....خودم هیچی از این قضیه نمیدونم . ( گریه )
یونگی : جیمین شاید راست میگه ....
جیمین : اهههه ( داد ) اومدیم یکم غذا بخوریما ، ا/ت تو خفه شو ، بالاخره که میگی ، الانم اگه غذا نمیخوری از جلوی چشمم گمشو .
ا/ت : ممنون از غذا ولی من نمیخورم .
به سمت اتاقم میرفتم که یهو سونگهون از پله ها اومد پایین منو صدا کرد .
سونگهون : هی دختره هرزه بیا اینجا جیمین : برو ببین پدرم چی میگه .
ا/ت : نمیخوام . جیمین چاپ استیک روی بشقاب پرت کرد . جیمین : مگه نشنیدی چی گفتم ( داد ) ا/ت : گفتم که نمیخوام . جیمین بلند شد ولی قبل از اون سونگهون نزدیک من شد و میخواست یه سیلی به من بزنه . سونگهون : دختره ی عوضی ...... [ از زبان نویسنده: پدر جیمین دستش رو بلند کرد اما یهو ا/ت دستشو روی گوشش گذاشت و جیغ کشید ]
ا/ت : .... ( جیغ بلند )
نشستم زمین و از اعماق وجودم گریه میکردم . ا/ت : تمو...مش ک....نید ، خواهش....میکنم بزارید من از اینجا برم ....( گریه )
" جیمین "
نمیتونستم گریه ا/ت رو تحمل کنم ، هنوز که عشقی ته دلم برای اون بود . جیمین : پدر تمومش کنید . سونگهون : چراااا الان به جایی کشیده که سر من ..... جیمین : مگه نمیبیند ترسیده ( داد ) تمومش کنید .
ا/ت رو از زمین بلند کردم و بردمش اتاقم
جیمین : ا/ت .... حالت خوبه ؟
جوابم رو نمیداد .
الان پارت بعد رو مینویسم😊
" جیمین "
جیمین : نامجون ، یونگی بیاید شام بخوریم .
نامجون : پس ا/ت چی ؟ یونگی : آره اونم باید بخوره .
جیمین : پدرم گفته اون باید تو اون اتاق بمونه .
نامجون : حتما باید به حرف رئیس سونگهون گوش بدی ، دختره گناه داره .
یونگی : جیمین ! لطفا .
جیمین : باشه فقط به خاطر شما ها وگرنه حال اون زنیکه برام مهم نیس ، اجوما لطفا در اتاق رو باز کنید و بهش بگید بیاد بیرون . اجوما : چشم قربان .
" ا/ت "
دراز کشیده بودم که یهو در باز شد .
اجوما : ا/ت شی بیاید شام بخورید .
ا/ت : نمیخورم ( از زبان نویسنده : حالا تو بخور )
اجوما : قربان نمیخورن . جیمین : ا/ت اگه بیای بیرون برات رختخواب میارم . ( بلند )
برای اینکه روی زمین سرد نخوابم قبول کردم .
ا/ت : سلام ( بی حال )
نامجون: چرا میلنگی ؟ جیمین رو نگاه کردم
جیمین : چیه نگاه میکنی ، نکنه باید چشمات رو از کاسه در بیارم ؟ ا/ت : ببخ....شید .
رفتم سر میز نشستم .
یونگی : جیمین تو زدیش ؟
جیمین : معلوم نیس .... یونگی : چطور تونستی ؟
[ جیمین قضیه رو تعریف کرد ]
نامجون : ا/ت جیمین چی میگه ؟
اشک تو چشمام جمع شد ، شروع به گریه کردن کردم .
یونگی : ا/ت چی شده ؟
ا/ت : نمیدونم .... چرا این کار رو میکنه...هق .....من از همه چیز بی خبرم ، منو تو اون اتاق حبس کرده که نقشه پدرم رو که برای اینا کشیده بگم ، به جون.....هق.....خودم هیچی از این قضیه نمیدونم . ( گریه )
یونگی : جیمین شاید راست میگه ....
جیمین : اهههه ( داد ) اومدیم یکم غذا بخوریما ، ا/ت تو خفه شو ، بالاخره که میگی ، الانم اگه غذا نمیخوری از جلوی چشمم گمشو .
ا/ت : ممنون از غذا ولی من نمیخورم .
به سمت اتاقم میرفتم که یهو سونگهون از پله ها اومد پایین منو صدا کرد .
سونگهون : هی دختره هرزه بیا اینجا جیمین : برو ببین پدرم چی میگه .
ا/ت : نمیخوام . جیمین چاپ استیک روی بشقاب پرت کرد . جیمین : مگه نشنیدی چی گفتم ( داد ) ا/ت : گفتم که نمیخوام . جیمین بلند شد ولی قبل از اون سونگهون نزدیک من شد و میخواست یه سیلی به من بزنه . سونگهون : دختره ی عوضی ...... [ از زبان نویسنده: پدر جیمین دستش رو بلند کرد اما یهو ا/ت دستشو روی گوشش گذاشت و جیغ کشید ]
ا/ت : .... ( جیغ بلند )
نشستم زمین و از اعماق وجودم گریه میکردم . ا/ت : تمو...مش ک....نید ، خواهش....میکنم بزارید من از اینجا برم ....( گریه )
" جیمین "
نمیتونستم گریه ا/ت رو تحمل کنم ، هنوز که عشقی ته دلم برای اون بود . جیمین : پدر تمومش کنید . سونگهون : چراااا الان به جایی کشیده که سر من ..... جیمین : مگه نمیبیند ترسیده ( داد ) تمومش کنید .
ا/ت رو از زمین بلند کردم و بردمش اتاقم
جیمین : ا/ت .... حالت خوبه ؟
جوابم رو نمیداد .
الان پارت بعد رو مینویسم😊
۹۹.۵k
۰۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.